عاشق شو بدبخت!
28 آذر 1401 1401-11-06 12:37عاشق شو بدبخت!
عاشق شو بدبخت!
«راههای عاشقشدن. فروش طلسمِ عشق (تضمینی). دعای فوری برای عاشقشدن. روشهای بالابردنِ هورمون عشق در بدن (کاملاً علمی). چطور کسی که دوستمان ندارد را عاشق خودمان کنیم؟»
این جملهها احتمالاً برای همۀ ما آشناست. حتی اگر خودمان هم هرگز در گوگل جستوجویشان نکرده باشیم، حتماً حداقل یکبار به چشم یا گوشمان خورده است، اگرچه تصادفی و ناخواسته. انصافاً هم عبارتهای کنجکاویبرانگیز و وسوسهکنندهای هستند. چه کسی را میشناسید که نخواهد بداند که آیا احساس و عواطفی مانند عشق را واقعاً میتوان با کموزیادکردن هورمونها و یا حتی با طلسم و دعا دستکاری کرد یا نه؟ اصلاً عشق و عاشقشدن چرا اینقدر برای ما آدمها مهم است؟
فرقی هم نمیکند که در چه دوره و زمانه و کجا زندگی کرده باشید؛ عشق از آن دسته موضوعاتی است که هرگز کهنه نمیشود. تقریباً هیچ فیلم و قصه و ماجرای جالبی را پیدا نخواهید کرد که اثری از عشق و عاشقی در آن پیدا نشود. داستانی که هیچ رد پایی ــــ حتی بسیار کمرنگ و محو ـــ از عشق در آن نباشد، احتمالاً داستان کسلکنندهای است. پس اصلاً عجیب نیست که عاشقشدن به یکی از مهمترین تجربهها در زندگی همۀ ما آدمها تبدیل شود. هیچکس دلش نمیخواهد جوابش به این سؤالِ پرطرفدار که «تاحالا عاشق شدی؟» منفی باشد. اما اگر پیش نیامد و عاشق نشدیم چه؟ چه فاجعهای میتواند بزرگتر ازاین باشد؟ اما آیا واقعاً این یک «فاجعه» است؟ و چه باید کرد؟ اصلاً کاری میشود کرد؟ قرار است در ادامه راجع به همین حرف بزنیم.
عشق؛ حافظ شیرازی و شهاب رمضان
شاید در نگاه اول کمی عجیب یا حتی خجالتآور بهنظر برسد، اما اشکالی ندارد؛ بیایید دو تکه از دو شعر که با فاصلۀ حدوداً 600 سال از یکدیگر سروده شدهاند را کنار هم بگذاریم: اول، «عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید»؛ و دوم، «عاشق شو، عشقِ من خاصّه / قلب من رو تو حسّاسه». اولی مال حافظ است، شاعر شُهرۀ فارسیزبان که حدوداً در سال 768 هجری شمسی از دنیا رفته؛ و دومی متن ترانهایست امروزی به نام «عاشق شو» از خوانندهای به نام «شهاب رمضان» که احتمالاً حالا باید حدوداً چهلوسهساله باشد.
اولی اصطلاحاً شعری «فاخر» است، و دومی را احتمالاً میتوانیم زیرمجموعۀ ترانههای «عامهپسند» یا «پاپ» قرار دهیم. فعلاً و اینجا کاری به ارزش ادبی یا زیباشناسانۀ این دو تکه نداریم. قصدمان هم مقایسۀ این دو شعر و آن دو شاعر نیست، هرچند که ذهن ما ــــ خواسته یا ناخواسته ــــ این کار را میکند، آنها را با هم مقایسه خواهد کرد و به هرکدام شأن و ارزشی خواهد بخشید. اما قصد این یادداشت چیز دیگری است. اینجا این دو تکهشعر را کنار هم قرار دادهایم تا صرفاً به شباهتی که میانشان پیداست انگشت بگذاریم.
آن شباهت چیست؟ بله، هردو با عبارتی امری ــــ یعنی با «عاشق شو» ـــــ آغاز میشوند. کسی شما را به چیزی امر کرده. دستوری صادر شده است. همۀ ما هم در زندگی روزمرۀمان با انواع و اقسام عبارات امری مواجه میشویم: «فریاد بزن»، «غذات رو بخور»، «چشمهات رو ببند»، «پنجره رو باز کن» و هزاران جملۀ مشابه دیگر. شنوندۀ اینجور جملات هم قاعدتاً دو راه پیشِ رو دارد: اول اینکه دستور را بپذیرد و پیروی کند (فریاد بزند، غذا بخورد، چشمها را ببندد، پنجره را باز کند)؛ و دوم، نپذیرد و سرپیچی کند (فریاد نزند، غذا نخورد و…).
اما عبارت «عاشق شو» را در دو تکۀ بالا در نظر بگیرید. جملهای دستوری است که دو کلمه دارد و ظاهراً ساده است؛ و مثل تمام جملاتِ دستوریِ دیگر، ما را به کاری امر میکند. اما به چه کاری؟ به عاشقشدن؟ بله، کسی (شاعر) به ما دستورِ داده که عاشق شویم. در ادامه، اولی به شنونده نهیب میزند و هشدار میدهد که عمر آدمیزاد کوتاه است و خیلیزود به سر میرسد، بنابراین باید وقت را غنیمت شمرد و هرچهزودتر عاشق شد. و دومی هم از قلب حساسِ شاعر و عشق خاصش به معشوق میگوید.
ما ــــ مگر در شعر و ادبیات و حرفهای شاعرانه ـــ معمولاً چنین جملهای را نمیشنویم یا کمتر میشنویم. اگر هم شنیده باشیم، غالباً چندان جدیاش نمیگیریم و بهسادگی از کنار آن میگذریم. اما بیایید اینبار کمی بِایستیم و به این عبارت سادۀ عجیب و دوکلمهای فکر کنیم: «عاشق شو!». خب، وقتی کسی به ما دستور میدهد که فریاد بزنیم، غذا بخوریم، یا چشمهایمان را باز کنیم، درهرصورت کاری وجود دارد که هم مختاریم و هم میتوانیم انجامش بدهیم و یا اطاعت نکنیم و انجام ندهیم. اما دربارۀ عاشقشدن چطور؟ آیا ما اختیار و ارادهای برای عاشقشدن داریم؟
گفتن ندارد که عاشقشدن با فریادزدن و بستنِ چشمها و بازکردن پنجره فرق دارد. من نمیتوانم تصمیم بگیرم یا تلاش کنم تا عاشق شوم. هیچچیز مسخرهتر از تصویر آدمی نیست که دارد تقلّا میکند و زور میزند تا عاشق شود! و تازه قضیه به همینجا هم ختم نمیشود. دنبالۀ حرف حافظ را بهیاد بیاورید: «وگرنه روزی، کار جهان به سر میآید». در حقیقت، شاعر بزرگ پارسیزبان نهتنها دستوری صادر کرده که اساساً تلاش برای اطاعت از آن ناممکن است، بلکه آن حرف عجیب و غیرممکناش را با یـک هشدارِ شَدید هم همراه میکند: «وقت کمه. هرلحظهست که زمانِ مرگت فرا برسه. پس عجله کن! دست بِجُنبون!».
داره دیر میشه!
عجله، شتاب، احساسِ دائمیِ زمانکمداشتن، و ترسِ تمامشدنِ وقت. اینها برایتان آشنا نیست؟ حافظِ شیرازی، 600 سال قبل از ما، انگار دقیقاً همان اضطراب و احساسی را داشته که ما امروز و در قرن بیستویکم گرفتارش هستیم: همیشه عجله داریم، مدام نگرانایم که وقت کم بیاوریم (حتماً شما هم این حرف را شنیده یا حتی خودتان گفتهاید: «ایکاش شبانهروز 48 ساعت بود!»)، و میترسیم از اینکه نکند فرشتۀ مرگ سراغمان بیاید و ما هنوز کلّی کارِ نیمهتمام داشته باشیم. پس باز هم بیشتروبیشتر شتاب میکنیم. و این یک چرخۀ باطل است: هرچه بیشتر شتاب میکنیم، اضطرابمان بیشتر میشود؛ و هرچه اضطرابمان گستردهتر شود، بیشتر شتاب خواهیم کرد و این چرخه میتواند همینطور تا مرز فروپاشی روانی ادامه پیدا کند.
ترسناک است، نه؟ بله، اما این ترس هم ــــ مثل تمام ترسهای دیگرِ آدمیزاد ـــ راهِ خیلی خوبی برای دُکّان بازکردن و کیسهدوختن است. فقط کافیست جستوجویی در گوگل بکنید تا با دریایی از راهکارها و تمرینات و تکنیکهایی آشنا شوید که میخواهند یادتان بدهند چگونه عاشق شوید یا عاشق بمانید.
چگونه عاشق شویم؟
در زبان انگلیسی، تکهکلام جالبی وجود دارد: Fake it till you make it. یعنی «اَداش رو دربیار تا واقعاً اتفاق بیفته!». و این یکی از محبوبترین راهکارهایی است که تقریباً در تمام توصیهنامههایی که برای عاشقشدن نوشتهشدهاند خواهید یافت. اما خیال نکنید که این حرفها و دستورالعملها فقط از دهان آدمهای غیرمتخصص و سایتها و مجلات زرد روانشناسی بیرون میآید. نمونهاش پروفسور آرتور آرون است، متخصص در حوزۀ روانشناسی اجتماعی و استاد دپارتمان روانشناسی در دانشگاه ایالتی نیویورک. پروفسور آرون دستورالعمل مفصّلی ساخته است که به «پرسشنامۀ 36تاییِ آرون» مشهور است و سر و شکلی علمیــآزمایشگاهی دارد.
بهاعتقاد آرون، با مطرحکردن این 36 پرسش و ردوبدلکردن پاسخها با طرف مقابلتان، میتوانید راهِ عاشقشدن را برای خود هموار کنید. اما کمتر دستورالعمل و توصیهنامهای پیدا میکنید که مثل آرون، حداقل تلاش کرده باشد که سر و شکلی نیمهعلمی به خود بگیرد. جریان اصلیِ تولید اینجور توصیهنامهها در اختیار آنهایی است که وقیحتر از این حرفها هستند و اگرچه ظاهر شیکّی دارند، بااینحال، اصل و هستۀ حرفشان این است: «نمیتونی عاشق بشی بدبخت؟ بیا پول بده تا من یادت بدم. اگر هم پول دادی و اومدی و باز هم نتونستی، دلیلش اینه که کارهایی که ما بهت گفتیم رو درست و کامل انجام ندادی. پس دوباره پول بده و بیا تا بهت بگیم که چطور باید درست و کامل انجامشون بدی».
این هم یک چرخۀ باطل و ترسناکِ دیگر است که میتواند تا ورشکستگیِ کاملِ مالی و روانیِ شما ادامه پیدا کند. اما هنوز این آخرِ کار نیست. به این راحتیها دست از سر شما برنمیدارند. کیسۀ بزرگتری هم در کار است. اگر تابهحال قضیه بر سرِ تکنیکها و روشهای یافتنِ معشوق و عشقورزیدن به او بود، حالا ماجرا چیزِ دیگری است. حالا قرار است آن تَهماندۀ پولمان را هم بگیرند و در ازایش یادمان بدهند که چگونه به خودمان عشق بورزیم، چگونه خودمان را دوست داشته باشیم. بازیِ کثیفی است، نه؟ و این بزرگترین کیسهای است که برای جیب و انرژی ما دوختهاند.
[ادامه دارد…]