عشق در نگاه اول
13 دی 1401 1401-11-09 18:28عشق در نگاه اول
قدیمترها «عشق در نگاه اول» از آن چیزهایی بود که همه آرزویش را داشتند. تقریباً در همۀ داستانهای رمانتیک و عاشقانهای که شنیدهایم و دیدهایم، عشق در همان نگاه اول است که اتفاق میافتد و اصلاً جذابیتش هم به همین است.
اما امروزه ــــ خوشبختانه یا متأسفانه ــــ عشق در نگاه اول شاید دیگر آن عزت و احترام و اهمیت گذشته را نداشته باشد؛ بالعکس، نشانۀ شتابزدگی و هیجانزدگی است. انگار فقط آدمهای خام و ناپخته هستند که درهمان نگاه اول عاشق میشوند و احساسشان را هم جدی میگیرند.
در نهایت، کدامیک از این رویکردها به واقعیت نزدیکتر است؟ اصلاً چه اتفاقی میافتد که در یک لحظه عاشق کسی میشویم؟
و ناگهان: عشق!
فرض کنید کسی را برای بار اول است که میبینید. هیچ چیز از او نمیدانید، او را نمیشناسید، اما ناگهان «یک دل نه، صد دل» عاشقش میشوید، زندگیتان به پیش و پس از دیدنِ او تقسیم میشود، احساس میکنید یکجفت بال درآوردهاید و روی زمین بند نیستید. و همۀ اینها در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، در حالی که احتمالاً هنوز حتی با طرفتان حرف هم نزدهاید! حتی ممکن است اسمش را هم ندانید.
به عنوان مثال، رومئو اولینبار ژولیت را در یک میهمانی میبیند و همان لحظه هم دلباختهاش میشود. و تازه بعد از آن است که از رفقایش نام و نشانِ ژولیت را میپرسد و تلاش میکند او را بشناسد.
اما این چه احساسی است که ناغافل سراغ آدم میآید؟ از کجا آمده است؟ چرا و چطور ایجاد میشود؟ بعضیها معتقدند که چیزی بیش از یک هیجانِ کور و غالباً جنسی نیست، نوعی غلیانِ لحظهای در هورمونها که ناگهان شعله میکشند و گُر میگیرند و احتمالاً خیلی زود هم فروکش خواهند کرد. اگر نه، چه توجیهی برای چنین احساس ناگهانی و عجیبی وجود دارد؟
نیمۀ گمشده؟
افلاطون در کتاب ضیافت، افسانۀ قدیمی و دلنشینی دربارۀ چگونگیِ بهوجودآمدنِ عشق در میان آدمها مطرح میکند. بر اساس این افسانۀ یونان باستان، آدمها در آغاز، دوجِنسه بودند: موجوداتی با چهار دست و چهار پا و دو چهره که ویژگیهای مردانه و زنانه را همزمان با هم داشتهاند. مطابق این افسانه، این موجوداتِ عجیب آنقدر قدرتمند شده بودند و سرکشی میکردند که خدایان به دلهره افتادند و تصمیم گرفتند چارهای بیندیشند.
بنا بر این، آنها را از وسط به دو نیم کردند تا از قدرتشان کم کنند. و از آن پس، این نیمههای جدا از هم، همواره در جهان سرگرداناند و بهدنبال نیمۀ دیگرِ خود میگردند تا یک بار دیگر آن یگانگیِ نخستین را تجربه کنند. بر اساس این افسانه، آن کسی که ما در نگاهِ اول عاشقش میشویم درحقیقت همان نیمۀ گمشدۀ ما است که روزی با ما یکی بوده و حالا از ما دور افتاده است. به همین دلیل هم هست که با دیدنِ او بلافاصله احساساتمان سرریز میکند و دل و دینمان از کف میرود. بله، زیباست، اما حقیقت هم دارد؟
آیا به عشق در نگاه اول میتوان اعتماد کرد؟
بعضیها معتقدند که دوره و زمانۀ افسانهها و اسطورهها خیلیوقت است که تمام شده و حالا عصرِ حسابوکتاب و دوراندیشی و تفکرِ منطقی است. از نگاه اینها، آن فَوَرانِ لحظۀ اول البته که لازم است، اما اصلاً کافی نیست. هیچ بعید نیست که نتیجۀ یک اختلالِ لحظهای یا یک نَوَسان هورمونی باشد. کسی چه میداند؟! شاید اصلاً شبِ قبل را خوب نخوابیده باشید، یا تحت تأثیر الکل یا مواد مخدر باشید. در هر صورت، بهتر است دست نگه دارید! شاید فاکتورهای مهمِ دیگری هم در کار باشد که باید سبک و سنگینشان کنید.
عقل و عشق (رقیب یا رفیق؟)
آنهایی که آن جوششِ ابتدایی را کافی نمیدانند معتقدند که عشق باید عقلانی باشد، باید بر شناخت و دوراندیشی استوار شود، وگرنه بهتنهایی میتواند کور و حتی خطرناک باشد. از طرف دیگر، خیلیها هم هستند که اعتقاد دارند عقل، قاتلِ عشق است. به نظرِ این گروه، عقل نهایتاً فقط میتواند «دو دو تا، چهارتا» کند و این چُرتکهانداختنها نهایتاً عشق را لکهدار خواهد کرد.
بهقول حافظ: «راهیست راه عشق که هیچاش کناره نیست // آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست». عشق فقطوفقط ایثار و جانبازی میطلبد؛ و هرچیزی جز این، بیحرمتی به ساحت مقدس عشق است.
تصور کنید غریبهای ناگهان وسط خیابان جلویتان را گرفته و بیمقدمه به شما ابراز عشق کرده است. خب، چه احساسی خواهید داشت؟ احتمالاً اول کمی جا میخورید و بعد هم احتمالاً از اینکه مورد توجه و علاقه قرار گرفتهاید لذت خواهید برد. اما بعد از آن چطور؟ پاسختان چیست؟ راجع به کسی که بدون هیچ شناختی از شما و شخصیت و تاریخچه و حتی اسمتان به شما ابراز علاقه و عشق کرده است چه فکری خواهید کرد؟
دیوانه است؟ بیمار است؟ اصلاً نکند دوربینمخفی باشد! حق هم دارید شک کنید البته. موقعیت عجیبی است. اما اگر او حقیقتاً عاشقتان شده باشد چه؟ اگر حاضر باشد هرکاری بهخاطر بهدستآوردنتان انجام دهد چطور؟ چه نسبتی میان عشق و شناخت وجود دارد؟ اول باید عشق بیاید و بعداً شناخت؟ یا برعکس است؟ شاید هم اصلاً هیچ «باید»ـی در کار نباشد. اصلاً چه کسی حق دارد تعیین کند که عشق چیست و چگونه باید باشد؟
«شما را نمیشناسم ، اما عاشقتان هستم!»
تصور کنید غریبهای ناگهان وسط خیابان جلویتان را گرفته و بیمقدمه به شما ابراز عشق کرده است. خب، چه احساسی خواهید داشت؟ احتمالاً اول کمی جا میخورید و بعد هم احتمالاً از اینکه مورد توجه و علاقه قرار گرفتهاید لذت خواهید برد. اما بعد از آن چطور؟ پاسختان چیست؟ راجع به کسی که بدون هیچ شناختی از شما و شخصیت و تاریخچه و حتی اسمتان به شما ابراز علاقه و عشق کرده است چه فکری خواهید کرد؟
دیوانه است؟ بیمار است؟ اصلاً نکند دوربینمخفی باشد! حق هم دارید شک کنید البته. موقعیت عجیبی است. اما اگر او حقیقتاً عاشقتان شده باشد چه؟ اگر حاضر باشد هرکاری بهخاطر بهدستآوردنتان انجام دهد چطور؟ چه نسبتی میان عشق و شناخت وجود دارد؟ اول باید عشق بیاید و بعداً شناخت؟ یا برعکس است؟ شاید هم اصلاً هیچ «باید»ـی در کار نباشد. اصلاً چه کسی حق دارد تعیین کند که عشق چیست و چگونه باید باشد؟