معشوقِ بیاراده معشوقِ مُرده است!
16 آذر 1401 1401-11-06 12:38معشوقِ بیاراده معشوقِ مُرده است!
معشوقِ بیاراده معشوقِ مُرده است!
تو واقعاً از همۀ ما بهتر بلدی عاشق باشی.
واسه همین هم هست که اینقدر درد میکشی.
(سریال فلیبگ)
شاید شما هم تصورتان این باشد که ترنهای هواییِ غولآسا و پرطرفداری که امروزه پای ثابتِ همۀ شهربازیهای دنیا هستند و هرروز هم سریعتر و ترسناکتر میشوند هدیۀ تکنولوژیهای پیشرفته به ما هستند، اما اینطور نیست. طراحی و ساخت و استفاده از اولین ترنهای هوایی به قرن هجدهم میلادی ـــ یعنی حدود 200 سال قبل ـــ برمیگردد. در آغاز، از این ترنها برای انتقال ذغالسنگ از معادن (خصوصاً معادنی که در کوهستانهای مرتفع قرار داشتند) استفاده میشد؛ اما بعد، مالکان و مهندسان خوشفکرِ معادن تصمیم گرفتند تا برای کسب درآمد و پوشش برخی هزینهها، در روزهای تعطیلیِ معدن، بلیط بفروشند و مردم را ـــ محض سرگرمی ـــ سوار ترنهای حیرتانگیزشان کنند. البته آن ترنها و مسیر حرکتشان بسیار ساده و سرراست بودند. امروز اگر سری به فهرست عجیبترین ترنهواییهای جهان بزنید، وحشت خواهید کرد! هرچه میگذرد، طراحی و ساخت ترنهای هوایی پیچیدهتر و باورنکردنیتر میشود. فقط کافیست بهعنوان مثال، نگاهی بیندازید به یکی از فیلمهایی که آدمها از ترنهوایی «استیل وِنجِنز» در ایالت اوهایو در آمریکا گرفتهاند و روی اینترنت گذاشتهاند. این اگر جنون نیست، پس چیست؟ اصلاً آدمیزاد چرا باید با خودش چنین کاری بکند؟! همین سؤال را میتوان دربارۀ تمایل افراد به تماشای فیلمهای ترسناک هم پرسید. تحقیقات ریچارد استیفنس (استاد روانشناسی در دانشگاه کیلِ انگلستان) نشان میدهد که در لحظات اوج تجربۀ ترنهوایی، اتفاقات عجیبوغریبی در بدن میافتد: ضربان قلب میتواند حتی تا 2برابر افزایش مییابد (یعنی اگر میانگین ضربان قلب نرمال را 75 تپش در دقیقه بگیریم، به عدد حیرتانگیز و ترسناکِ 150 تپش در دقیقه خواهیم رسید) و سطح هورمونهای اندورفین (هورمون آرامبخش در بدن) و دوپامین (مشهور به هورمون شادی) و البته کورتیزول (هورمون اضطراب) بهطور قابلتوجهی بالا میرود. ترکیب عجیبی است، نه؟ این به آن معناست که در لحظات اوج، بدنِ کسانی که سوار ترنهوایی شدهاند بهطور همزمان سه احساس متفاوت دارد: اضطراب، شادی، آرامش! و این آیا شبیه به همان احساسی نیست که وقتی معشوق در کنارمان است داریم؟ رابطۀ عاشقانه شاید تنها رابطهای است که ما در آن اینهمه احساسات ضدونقیض را تجربه میکنیم: وقتی که عاشقایم، شادابترینایم؛ بیشترین آرامش را در کنار معشوقمان داریم؛ و همزمان، هیچچیز اضطرابآورتر از فکر ازدستدادن معشوق نیست. جالب است بدانید که تجربۀ این فرازونشیبهای شَدید و غلیط ـــ چه در کسانی که از میل کنترلناپذیری به ترنسواری دارند و چه آنهایی که در یک رابطۀ عاشقانهاند ـــ میتواند شدیداً اعتیادآور باشد. از طرف دیگر، هریک از آن سه احساس متناقض بهتنهایی نمیتوانند ما را مدام راضی نگه دارند: آرامش میتواند خیلیزود بدل به ملال شود، اضطرابِ مداوم یک اختلال است، و شادی بیوقفه هم ـــ برخلاف چیزی که ممکن است در ابتدا بهنظر بیاید ـــ بعد از مدتی، فرساینده میشود و حوصلهتان را سر خواهد برد. ما برای آنکه احساس زندهبودن کنیم، به فرازونشیب، به پستیوبلندی، نیاز داریم. پس هیچ عجیب نیست که همۀ ما در روابط عاطفیمان هم قهر و هم آشتی، هم دوری و هم نزدیکی، و هم اضطراب و هم آرامش را با هم میخواهیم. بیدلیل نیست که روابط عشّاق ـــ هرچقدر هم که شیفته و شیدای هم باشند ـــ همواره آمیخته به جدل بحث و قهر و جنگ و دعواست. با خودمان روراست باشیم: ما این بازی را، این بالاوپایینها را دوست داریم و با آنها احساس زندهبودن و طراوت میکنیم. یک رابطۀ بیفرازونشیب یک رابطۀ مُرده است. اما تا کجا؟ این پستیوبلندیها و اختلافنظرها تا کجا قابلتحمل است؟ به ماجرای ترنهواییها برگردیم. مثلاً همان ترنهوایی استیل ونجنز را در نظر بگیرید. سرعت حرکت این هیولای هیجانانگیز در لحظاتی به چیزی حدود 120 کیلومتر بر ساعت هم میرسد. حالا بیایید فرض کنیم که این حداکثر سرعت را کمی بالاتر بردهایم. مثلاً 125 کیلومتر بر ساعت. احتمالاً اتفاق خیلی خاصی در بدن ما نخواهد افتاد. از طرف دیگر، از آنجا که معمولاً توان و تحمل سازههای ترنهوایی بیشتر از حداکثر سرعتی است که بهطور رسمی اعلام شده، بنابراین، خطری هم سازه را تهدید نخواهد کرد. اما اگر این سرعت را مثلاً به نزدیک 150 کیلومتر در ساعت برسانیم چه؟ آنوقت چه خواهد شد؟ اگر سرعت را به 170 کیلومتر برسانیم چطور؟ نظرتان دربارۀ 200 کیلومتر بر ساعت چیست؟ به احتمال فراوان، این دیگر هم فراتر از آستانههای تحملِ روان و مغز و بدن ما، و هم ماورای توان آن سازۀ فلزی خواهد بود. و نتیجه؟ آن ترکیبِ جادوییِ هیجان و اضطراب و شادی و آرامش، ظرفِ فقط چند لحظه میتواند تماماً از شادی و آرامش و حتی هیجان تهی شود و یکسره در اضطراب و ترس فرو برود. «قرارِ ما این نبود»، «توقعِ این رو دیگه نداشتم»، «فکر میکردم همهچی تحت کنترله»، «فکر میکردم میشناسمت »، «تو دیگه اون آدم سابق نیستی» ـــ احتمالاً اینجور حرفها را همۀ ما بارهاوبارها و در موقعیتهای مختلف شنیدهایم. چه کسی ممکن است چنین جملاتی را بر زبان بیاورد؟ بله، کسی که غافلگیر شده است. این حرفها حرفهای کسی است که احساس میکند اوضاع آنطور که میخواسته یا همیشه فکرش را میکرده پیش نرفته است؛ و در یک چشمبههمزدن، همهچیز از کنترل خارج شده است. انگار جشنی که قرار بود در آن به همه خوش بگذرد حالا بدل به یک کابوس میشود. حال، سؤال اصلی این است: معشوقِ من تا کجا و چقدر حق دارد تغییر کند و برخلاف میلوخواست من عمل کند و همچنان معشوق من باقی بماند؟ آستانههای تحمل من کجاست؟ آدمهایی را دیدهاید که عشق آتشینشان ظرف چندماه یا حتی چندروز به لجن کشیده میشود؟ این آدمها ـــ که هیچ بعید نیست خود ما هم زمانی یکی از آنها بودهایم یا حتی همین حالا هم هستیم ـــ چطور از آن موجودِ دلباختۀ دلسوخته بدل به کسی میشوند که حتی نمیخواهند ریخت همدیگر را هم ببینند؟! اجازه دهید اینطور بپرسیم: ما چقدر حاضریم برای معشوقمان اختیار و اراده قائل شویم؟ هیچ؟ خب، چنین معشوقی چه فرقی با ربات دارد؟ جذابیت چنین موجودی چیست؟ نکند دنبال بَرده میگردیم؟ از طرف دیگر، اگر برای معشوق و محبوبمان حق انتخاب و تغییر و تحول قائل شدیم و اراده و انتخابِ او جدایی از ما بود چه؟ چه خاکی باید بهسر بریزیم؟! خب، اگر شما هم پاسخ روشنی برای این پرسشها ندارید، پس به جهنم خوش آمدید!
[ادامه دارد…]