وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
13 آذر 1401 1401-11-06 12:39وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
آه، ای عشق! ای سبکسارِ سنگین!
ای آتشِ سرد! ای سلامتِ بیمار!
ای خوابِ بیدار!
ـــ رومئو و ژولیت (شکسپیر)
احتمالاً شما هم در سالهای تحصیلتان در مدرسه چنین تجربهای داشتهاید: سرِ کلاسِ دینی و ادبیات نشستهاید و پای شعری از حافظ و سعدی وسط میآید که حرفی از مِی و معشوق در آن آمده است. معلم بلافاصله و سراسیمه دست نگه میدارد و تأکید میکند که «ضمناً، این مِی اون مِی نیست. این عشق هم با اون عشق فرق میکنه». و ما حیران و سرگردان میماندیم که «کدام عشق؟ مگر چندجور عشق داریم اصلاً؟!». بهعلاوه، «اینهمه ترس و دستپاچگی برای چیست؟»
الآن چطور؟ حالا وقتی واژۀ «عشق» به گوشتان میخورَد، اولین چیزی که به ذهنتان میآید چیست؟ کلمۀ «عشق» چه کسی/کسانی یا چه چیزی/چیزهایی را برای شما تداعی میکند؟ بسته به فرهنگ و جغرافیایی که در آن زندگی میکنید و عقاید و باورهایی که دارید، پاسخها ممکن است متفاوت و متنوع باشد: معلم دینیِ شما احتمالاً فقط خداوند و فرستادگانش را سزاوارِ عشقورزیدن میدانست. فرهنگها و جوامع سنتی، علاوه بر خداوند و قدّیسان، غالباً خانواده ـــ و خصوصاً مادر ـــ را نیز به این فهرست میافزایند. در مرحلۀ بعد، احتمالاً افسانههایی همچون «رومئو و ژولیت» و «لیلی و مجنون» و «شیرین و فرهاد» قرار دارند: یعنی همۀ آن پاکباختگانی که معشوق را در جایگاهی روحانی مینشانند و هستیونیستیشان را قربان و فدای او میکنند. نمونههای این نوع از برخورد با معشوق در ادبیات کلاسیک ما کم نیست. اما هرچه که میگذرد و هرچه که به زمانۀ معاصر نزدیک میشویم، گویی عشق آن هالۀ جادوییاش را آرامآرام از کف میدهد، از عرش اعلا پایین میآید و بالأخره پا بر زمین میگذارد. حالا، امروزه، عاشقانِ دلباخته روزِ مخصوص به خودشان را در تقویم دارند، روزی که در آن گُل و شکلاتهای رنگارنگ به هم هدیه میدهند و عشقشان را شادمانه و با عود و شمع، جشن میگیرند: ولنتاین! روزِ عشّاق!
اما امروزه، دیگر حرفزدن دربارۀ عشق در انحصار شاعران و نویسندگان نیست؛ علم پزشکی از چیزی به نام «هورمونِ عشق» (اُکسیتوسین) میگوید، زیستشناسان عشق را نیروی کور و قدرتمندی میدانند که هدفی غیر از آمیزش جنسی و تولیدمثل ندارد، و در نگاهِ برخی روانشناسان نیز عشق (این میلِ دیوانهوار) همان تمایلی است که کودک در سالهای ابتداییِ تولدش به آغوش مادر دارد، تمایلی ناپخته که حالا تغییر مسیر داده و به کسی غیر از مادر ـــ به معشوق ـــ اختصاص یافته است.
بیخود نبود که معلمهای دینی و ادبیاتمان از هرچه ولنتاین و زیستشناسی و روانشناسی متنفر بودند و هربار که حرف از «هورمونِ عشق» وسط میآمد میگفتند: «اینا میخوان آبروی عشق رو ببَرن!». اگرچه که خشونتِ حرفشان از سرِ خشم و اضطراب بود (اضطراب و خشمِ آدمی که سالهاست بالای قبری گریه کرده که اصلاً مُردهای در آن نیست)، اما تا حدی هم حق داشتند: هرچه زمان بیشتر میگذرد، جذبه و جادوی عشق هم بیشتر دود میشود و به هوا میرود! و این برای معلمهای ما ـــ و برای همۀ آنهایی که عشق را چیزی ماورائی و متعال و جادویی میدانستند ـــ یک فاجعۀ تمامعیار است. اما آیا این واقعاً «فاجعه» است؟ چرا؟ اصلاً چرا «معجزه» نباشد؟ شما چه فکر میکنید؟ خودِ شما وقتی از عشق حرف میزنید، منظورتان چیست؟ عشق برای شما چه معنایی میدهد؟
[ادامه دارد…]